BTS, Roman
#زندگی_من
#ادامه_پارت_سی_و_نهم
همینکه گفتم اقا، میخواست داغ کنه. اما وقتی بقیه حرفمو شنید مکث کرد و به غذا خوردن ادامه نداد.
داشتم حقیقت و میگفتم، من چیکاره اون میشم؟!
الان من مهمونم یا خونواده یا خدمه!؟ من چیم!!؟
(مظلوم)من- میشه جوابم و بدید!؟
لقمه دهنشو ادامه داد و قاشق چنگال شو روی میز گذاشت.[فکر کنم زهر مارش کردی!]
به صندلی لَم داد و دست به سینه بهم خیره شد. از نگاهش فهمیدم که کلافه شده، اما یکم سنگینم بود. باعث شد سرم و پایین بندازم و به غذا خوردن ادامه بدم.
داشتم زیر خیره کردناش ذوب میشدم، احساس گرما میکردم. اما بی توجه بودن و خوب بلد بودم.
تهیونگ- دوست داری بدونی؟
برای اولین بار دوستانه باهام حرف زد، خیلی مهربون.
احساس کردم میتونم واقعا باهاش ارتباط بگیرم.
با تعجی برگشتم به سمتش، اخه هیچوقت اینطوری برخورد نمیکرد!
(متعجب)من- هوم!؟
اومد نزدیک ترم و من همون حالت داشتم لقمه دهنمو و میجوویدم.
تهیونگ- دوست داری بدونی؟
<مکث>
من- اهوم!
تهیونگ- باشه، تو...
همینکه خواست حرفش و بزنه، تلفنش زنگ خورد. از میز فاصله گرفت و به سمت تلفنش که روی کاناپه بود رفت.
[چرا حرفش و تموم نکرد! راستی، اون تلفن داره من ندارم! خب که چی! الان چرا یهو همچین حرفی زدی؟! که بشینی آبغوره بگیری!!؟ پاشو خودت و جمع کن!]
دیگه سر میز شام نیکمد، بجاش رفت تو اتاقش و کت و شلوار پشید. به سرعت از جام بلند شدم و رفتم به سمت.
من- اقا کجا میرید!!؟
تهیونگ- میرم محل کار، ببخشید ولی اینطور که معلومه یکی میخواد معامله مون و به هم بزنه. باید برم، قول میدم زود برگردم.
[ببخشید؟! قووول!!!!؟؟؟ این پسر چش شده! چرا اینقدر با من صمیمی شدی تووووو!!؟]
توی عالم خودم بودم که دیدم خونه نیست.
من- یعنی اون واقعا ازت معذرت خواهی کردم!؟ جدی جدی بهت قول دااااد!!؟ جان ما!
یکی دو تا قهقهه کوچیک زدم
من- جدی راست میگفت!؟
#ادامه_پارت_سی_و_نهم
همینکه گفتم اقا، میخواست داغ کنه. اما وقتی بقیه حرفمو شنید مکث کرد و به غذا خوردن ادامه نداد.
داشتم حقیقت و میگفتم، من چیکاره اون میشم؟!
الان من مهمونم یا خونواده یا خدمه!؟ من چیم!!؟
(مظلوم)من- میشه جوابم و بدید!؟
لقمه دهنشو ادامه داد و قاشق چنگال شو روی میز گذاشت.[فکر کنم زهر مارش کردی!]
به صندلی لَم داد و دست به سینه بهم خیره شد. از نگاهش فهمیدم که کلافه شده، اما یکم سنگینم بود. باعث شد سرم و پایین بندازم و به غذا خوردن ادامه بدم.
داشتم زیر خیره کردناش ذوب میشدم، احساس گرما میکردم. اما بی توجه بودن و خوب بلد بودم.
تهیونگ- دوست داری بدونی؟
برای اولین بار دوستانه باهام حرف زد، خیلی مهربون.
احساس کردم میتونم واقعا باهاش ارتباط بگیرم.
با تعجی برگشتم به سمتش، اخه هیچوقت اینطوری برخورد نمیکرد!
(متعجب)من- هوم!؟
اومد نزدیک ترم و من همون حالت داشتم لقمه دهنمو و میجوویدم.
تهیونگ- دوست داری بدونی؟
<مکث>
من- اهوم!
تهیونگ- باشه، تو...
همینکه خواست حرفش و بزنه، تلفنش زنگ خورد. از میز فاصله گرفت و به سمت تلفنش که روی کاناپه بود رفت.
[چرا حرفش و تموم نکرد! راستی، اون تلفن داره من ندارم! خب که چی! الان چرا یهو همچین حرفی زدی؟! که بشینی آبغوره بگیری!!؟ پاشو خودت و جمع کن!]
دیگه سر میز شام نیکمد، بجاش رفت تو اتاقش و کت و شلوار پشید. به سرعت از جام بلند شدم و رفتم به سمت.
من- اقا کجا میرید!!؟
تهیونگ- میرم محل کار، ببخشید ولی اینطور که معلومه یکی میخواد معامله مون و به هم بزنه. باید برم، قول میدم زود برگردم.
[ببخشید؟! قووول!!!!؟؟؟ این پسر چش شده! چرا اینقدر با من صمیمی شدی تووووو!!؟]
توی عالم خودم بودم که دیدم خونه نیست.
من- یعنی اون واقعا ازت معذرت خواهی کردم!؟ جدی جدی بهت قول دااااد!!؟ جان ما!
یکی دو تا قهقهه کوچیک زدم
من- جدی راست میگفت!؟
- ۱.۵k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط